ماه‌ستان

بانو مرا اتفاقی خواست: اتفاقی برای من

ماه‌ستان

بانو مرا اتفاقی خواست: اتفاقی برای من

اینجا قبلا معصومیه بود تا همیشه هم خواهد ماند به مدد بانوی آفتاب. ولی خواستم معصومیه ای شود که ماهستان باشد. من باشم و آقای ماه و ماهک هایمان و روزگاری ماه!

********

ماه بانو، نامِ من است وقتی خود را عاشقانه بنامم.

آخرین مطالب

به اخمت خستگی در میرود، لبخند لازم نیست!

شنبه, ۲۳ آبان ۱۳۹۴، ۰۳:۵۸ ب.ظ

سریال تازه به قسمت دومش رسیده. همین اول راهی که خواسته اند ماجرای کشف حجاب رضا خانی را نشان بدهند دخترک از ترس آجانها پناه آورده توی حیاط گل و بلبلِ خانه ی آقای دکتر. و از قضای روزگار آقای دکتر یک پسر بلند بالای تازه دیشب از فرنگ برگشته دارد و وقتی میرود پیِ پدر دختر که دخترش را در خانه ی آقای دکتر تحویل بگیرد از قضاتر روزگار کاشف به عمل می آید که دخترک در چنگال دیو شاه پریان اسیر است! که پدر داد و قال و میگذاشتید آجانها میبردنش و باقی ماجراها و حمایت آقای دکتر و این دختر مثل دختر خودم است!!!

و یک موسیقی نرم و عاشقانه زیر صدای همه ی ترسهای دختر است، وقتی مادر خانه به محبتی مادرانه بازویش را گرفته و دلدلریش میدهد و دختر خانه دارد یک لیوان شربت لابد بیدمشک یا بهارنارنج هم میزند و توی حیاط باغ مانند راهش میبرند تا لابد برسد به یک جای مناسب برای نشستن و پسری که....

تازه از فرنگ برگشته! طب میخوانده آنجا! مدل به مدل بانوی اکازیون دیده اما....

با این موسیقی اصیل و عاشقانه ی ایرانی من عاشق سیب زمینی هایی شده ام که دارند توی روغن جزشان در می آید چه برسد به پسر!!!

پسر تازه از فرنگ برگشته ی طب خوانده ی هزار جوی بانوی اکازیون و غیر اکازیون دیده!!!

و جالب تر اینکه دخترک اصلا هم توی نخ پسر نیست! پسری با این همه کمالات! خانه ی پدری رویایی! مادری به غایت مهربان! پدر دکتری که در وصفش همین بس که خطاط است و هزار حرف نگفتنی!

و آخر کار از همین اول کار معلوم است که پسر اعلام کرده نمیخواهد برگردد فرانسه! صد البته که نه بخاطر دختر اما حتما یک چیزی توی دلش تکان خورده دیگر! نخورده؟ 

چه بگویم....

انقدر از همین اول این عشق و عاشقی های نشدنی را توی فیلمها به خوردمان دادند که راستی راستی باور کردیم زندگی توی واقعیت هم همین قدر ملون است با یک زیر صدای موسیقی ملون تر از خودش!

که حالا انقدر زود کم می آوریم! که زندگی کردن بلد نیستیم! با شوهری که انقدر کمالات ندارد! و مادرشوهری که آنقدر مهربان و دلسوز و خواستنی نیست و خواهرشوهری که یک دانه نیست چه برسد از نوع شربت به دست و همدرد و پدر شوهری که.... و اینجایش بماند گوشه ی دلم!

بعضی روزها آرزو میکنم کاش توی روستای اوشین به دنیا می آمدم! قبل از وقتی که ریوزو پیدایش شود! همان روزهاییکه مادر اوشین آنهمه تواضع داشت در مقابل مردی مثل ساکوزو


رساندم مطلب را!؟ فهمیدی که منظورم الگو گیری نیست؟ که فقط میخواهم بگویم تواضع زن در برابری مردی مثل ساکوزو!

که اینهمه فیلم از همان اول عاشقانه دیدن و بلد نبودن عاشقانه زندگی کردن درد دارد!


۹۴/۰۸/۲۳ موافقین ۰ مخالفین ۰
ماه بانو ***

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی