ده سال گذشته!
امروز درست ده سال است که گذشته،اما چطور گذشته را فقط خدا میداند و بس....
ا
ده سال گذشته!
امروز درست ده سال است که گذشته،اما چطور گذشته را فقط خدا میداند و بس....
ا
میخواستم برایت شاخ و شانه بکشم که آهای آبانِ دوست نداشتنی حواست باشد یک بار دیگر پرت به پرم نگیرد!
اما نمیکشم؛
التماست میکنم! من سه تا آبانِ دوست نداشتنی که چه بگویم، تلخ، تلخ تر از تلخ داشتهام، کافی است مگر نه؟
بیا و با من راه بیا. به قول حاجی؛ دیگه چیزی نمونده یکم دیگه باهام راه بیای تموم میشه!
سریال تازه به قسمت دومش رسیده. همین اول راهی که خواسته اند ماجرای کشف حجاب رضا خانی را نشان بدهند دخترک از ترس آجانها پناه آورده توی حیاط گل و بلبلِ خانه ی آقای دکتر. و از قضای روزگار آقای دکتر یک پسر بلند بالای تازه دیشب از فرنگ برگشته دارد و وقتی میرود پیِ پدر دختر که دخترش را در خانه ی آقای دکتر تحویل بگیرد از قضاتر روزگار کاشف به عمل می آید که دخترک در چنگال دیو شاه پریان اسیر است! که پدر داد و قال و میگذاشتید آجانها میبردنش و باقی ماجراها و حمایت آقای دکتر و این دختر مثل دختر خودم است!!!
و یک موسیقی نرم و عاشقانه زیر صدای همه ی ترسهای دختر است، وقتی مادر خانه به محبتی مادرانه بازویش را گرفته و دلدلریش میدهد و دختر خانه دارد یک لیوان شربت لابد بیدمشک یا بهارنارنج هم میزند و توی حیاط باغ مانند راهش میبرند تا لابد برسد به یک جای مناسب برای نشستن و پسری که....
تازه از فرنگ برگشته! طب میخوانده آنجا! مدل به مدل بانوی اکازیون دیده اما....
با این موسیقی اصیل و عاشقانه ی ایرانی من عاشق سیب زمینی هایی شده ام که دارند توی روغن جزشان در می آید چه برسد به پسر!!!
پسر تازه از فرنگ برگشته ی طب خوانده ی هزار جوی بانوی اکازیون و غیر اکازیون دیده!!!
و جالب تر اینکه دخترک اصلا هم توی نخ پسر نیست! پسری با این همه کمالات! خانه ی پدری رویایی! مادری به غایت مهربان! پدر دکتری که در وصفش همین بس که خطاط است و هزار حرف نگفتنی!
و آخر کار از همین اول کار معلوم است که پسر اعلام کرده نمیخواهد برگردد فرانسه! صد البته که نه بخاطر دختر اما حتما یک چیزی توی دلش تکان خورده دیگر! نخورده؟
چه بگویم....
انقدر از همین اول این عشق و عاشقی های نشدنی را توی فیلمها به خوردمان دادند که راستی راستی باور کردیم زندگی توی واقعیت هم همین قدر ملون است با یک زیر صدای موسیقی ملون تر از خودش!
که حالا انقدر زود کم می آوریم! که زندگی کردن بلد نیستیم! با شوهری که انقدر کمالات ندارد! و مادرشوهری که آنقدر مهربان و دلسوز و خواستنی نیست و خواهرشوهری که یک دانه نیست چه برسد از نوع شربت به دست و همدرد و پدر شوهری که.... و اینجایش بماند گوشه ی دلم!
بعضی روزها آرزو میکنم کاش توی روستای اوشین به دنیا می آمدم! قبل از وقتی که ریوزو پیدایش شود! همان روزهاییکه مادر اوشین آنهمه تواضع داشت در مقابل مردی مثل ساکوزو
رساندم مطلب را!؟ فهمیدی که منظورم الگو گیری نیست؟ که فقط میخواهم بگویم تواضع زن در برابری مردی مثل ساکوزو!
که اینهمه فیلم از همان اول عاشقانه دیدن و بلد نبودن عاشقانه زندگی کردن درد دارد!
بعضیها هم هستند دختر بچهاند. مثل همهی دخترهای دیگر. صبح از خانه آمدهاند بیرون به مقصد مدرسه. مثل بقیه کولهپشتی انداختهاند روی چادرشان و تندتند دارند میدوند. اما وقتی میرسند روی پل، همان پلی که اگر کمی بچرخی به سمت راست میتوانی دخترانهترین گنبد دنیا را ببینی،
میچرخند به سمت راست، یک چیزی میگویند زیر لبشان، کمی خم میشوند و بعد.... دوباره میدوند! به مقصد مدرسه....
اینها حتما از بامعرفتترین دختر بچههای عالمند!
گمان کنم که در بعضی خانهها بچه ها نور میخورند و نور میبینند و نور میشنوند که در هیاهوی این دنیا و خوابآلودگی سر صبح که برای جبرانش تندتند قدم برمیدارند یادشان نمیرود روی پل که رسیدند کمی بچرخند به سمت راست، یک چیزی بگویند زیر لبشان، کمی خم شوند و ......
بعضی روزها هم هست که قلبت را از سینه ات در میآوری بیرون، کت و شلوار میپوشانی، صبحانه خورده نخورده بدرقه اش میکنی تا برود پیِ زندگی. پیِ خرجیِ زندگی شاید!
و تو تا بعدازظهر و بعضی روزها تا غروب و بعضی روزهاتر تا دیروقتهای شب، بدون قلب زندگی میکنی....
و ما ادراکَ زندگی بدون قلب؟
*تاکید نویسنده روی بعضی روزها زیاد است که زندگی بالا و پایین زیاد دارد!
ماندن "مرد" می خواهد. می شود زن بود و مرد بود، می شود مرد بود و مرد نبود. مردانگی به عاقل بودن نیست. پشتِ کسی که آمده ای و اهلی اش کرده ای را دم به دقیقه خالی نکردن "مرد" می خواهد. مردانگی به منطقی بودن نیست. عشق و عاشقی کردن "مرد" می خواهد. احساس امنیت "مرد" می خواهد. شانه شدن برای بهانه ها و دلشوره ها و دلتنگی های...، آخ دلتنگی هایش... دلتنگی... شانه شدن برای دلتنگی های زنی که دوستت دارد "مرد" می خواهد. مردانگی به موهای سفید کنار شقیقه ها نیست. مردانگی اصلا به به مرد بودن نیست! ماندن "مرد" می خواهد. ساختن "مرد" می خواهد. بودن "مرد" می خواهد... بدبختانه تمام خوشبختی های کوچک و ساده ی دنیا "مرد" می خواهد، و از همین رو کار جهان رو به خوشبختی نیست!
مهدیه لطیفی