مرا در منزل جانان چه امن عیش
من یک زنم. مثل همجنسانم شاید عاشق خرید نباشم اما نمیتوانم ادعا کنم که از آن لذت نمیبرم.
هر هفته پاساژها و مراکز خرید را بالا و پایین نمیکنم اما زمانیکه نیاز به خریدن چیزی داشته باشم آنقدر میگردم تا بهترینش را حداقل از دیدگاه خودم و تا جاییکه توان مالیام اجازه میدهد پیدا کنم . حتی روزهاییکه حوصله ندارم از دیدن مغازهها و ویترینهای رنگ و وارنگشان ذوق میکنم و حالم بهتر میشود.
اما میدانی مهربان!
وقتی دستهایم را میگیری و میبری سرای ایرانی!!! و برای من که نه برای خانهمان حتی، یک جفت فرش و دو تا قالیچهی خیلی زیبا میخری ولو با اقساط! و چیزی توی دل من تکان نمیخورد و زنانگیام ذوق نمیکند و حالش سر جایش نمیآید یعنی یک جای کار میلنگد!
یک جایش که نمیگذارم تو ببینی! که مبادا مردانگیات خط بردارد! که تو خودت کلی ذوق کرده ای پای این چند قلم جنس اما من....
چیزی توی دلم تکان نمیخورد که هیچ یواشکی به خواهرک میگویم این خریدها اصلا خوشحالم نمیکند!
جالبترش اینجاست سر میز شام که هدیهی خریدمان است میگویی؛
برای من که این رنگ و اون رنگ و این طرح و طرح دیگه اش فرقی نمیکنه، باورکن! منتها چون تو خوشحالی میشی پا به پات میام و مدلها رو هی بالا و پایین میکنم تا اونیکه دوست داری رو بپسندی و بخری! اصلا بودن و نبودن این فرش یا اون یکی چه فایدهای برای من داره!
بعد دستت را میگذاری بالای سرت جایی بالاتر از موهایت و میگویی؛
بجز اینکه تا اینجا (همان جای بالای سرت) و نه حتی تا اینجا(دستت را میگذاری بیخ گلویت) میرم زیر بار دفترچهی قسط!!!!!!!!! ولی تو غصه نخور! انقدر دارم که اگه نبودم هم بتونی قسطا رو بدی!!!
همان بهتر که جای لنگ کار را نشانت نمیدهم، نه؟